سامسونیت
سامسونت
سامسونت من زیباست آن را با حسی عجیب در دست میگیرم سینه ام را جلو می دهم وقدم هایم را مرتب می گذارم
دیگر با صدای قناری سرم را بالا نمی گیرم
دیگر گلهای حاشیه ی خیابان را نمی بویم
دیگر با دیدن دوست قدمیم که شاید روزهاباشد اورا ندیدهباشم دست پاچه نمی شوم وبا شتاب به سوی او نمی دوم
دیگر وقتی که به خانه میرسم به سوی گلدان های خانه نمیروم
وقتی بیدار می شوم که پدرم از سر کار برگشته ودر حال انداختن سفره می باشند
لباسهایم باید اتو کرده بر سر چوب لباسی باشد
دیگر به باغ سر نمی زنم دوست ندارم دوباره دستهایم پیله ببندد ودر نظر بچه ها زشت شوم
دیگر هنوز چیزی نشده وقت ندارم وبه دیدار بی بی ام که هر روز بهش سر می زدم نمی روم
کسانی که دوستم می دارندرا فراموش کرده ام ولی می دانم که هنوز آنها با دیدنم خوشحال می شوند ومرا از یاد نبرده اند
نمی دانم چه کسانی را می بینم وچرا آنها با من هستند
سامسونت من زیباست ولی...
من دیگر خودم نیستم وبرای دیگران زندگی میکنم
دیگر نمی دانم صفحه ی دلم چه رنگی است ولی میدانم که هر روز رنگی دارد
هنوز هم دوست دارم در سحر به مادرم قبول باشه بگویم وگلدانها را آب بدهم
هنوز هم دوست دارم... ولی من برای..
سر جای اول...سامسونت من زیباست...
کلمات کلیدی : سامسونت من زیباست