زندگی
زندگی جز اغاز یک راه نیست
راه جز پیدا کردن یار نیست
زندگی را من نوشتم، یک راز بود
راز من در راه یک همراه بود
در پی یارم یارم کو
یار من عمریست با من همراه بود
کلمات کلیدی :
زندگی جز اغاز یک راه نیست
راه جز پیدا کردن یار نیست
زندگی را من نوشتم، یک راز بود
راز من در راه یک همراه بود
در پی یارم یارم کو
یار من عمریست با من همراه بود
حرف دل را باید آرام گفت
حرف دل شنیدنی نیست
غم زدگان را عزاداری نیست
غم زده چی که با ما کاری نیست
مستاجر شهر که هستیم هنوز
دوستان همه در خوابیم دل که مسافر خانه نیست
بی خانمان از چه بی خانمانند ؟
مگر آسمان در گرو کیست ؟
دل را به امید کسان هیچ کاری نیست
گرچه من خود کور شدم
شادمانم که بوی گل دیدنی نیست
با که روم کجا روم
این همه غربت مگر کافی نیست
گرچه ما خود لالایی خواندیم اما
چشم ما خواب رفتنی نیست ...
....
برف اگر اب شود
بیابان همه سیر اب شود
زمستان اگر بیدار شود
بهار مهربانی اغاز شود
موی سپید اگر روزی اغاز جوانی شود
جوانان همه از خواب بیدار شوند
روزگار چنین نیست ولی
درس بهار و زمستان تکراریست که هیچ کس ان را نیاموخت
دوست دارم اولین کسی باشم که عید ها و پیروزی هایت را به تو تبریک می گوید
تبریک، عزیز جان.عیدی ما را کنار گذاشته ای؟ شیرینی ما را فراموش نکنی یک وقت
دوست دارم اولین کسی باشم که در روز تلخت با غم شکست در چهره ی تو لبخند را می بینم
تو بگویی پیروزی در انتظار من است شیرینی ات را کنار گذاشته ام
شب بود،تکه ای ابر دراسمان
چشم را اگر درست بچرخانم
می شود دید مهتاب را به بام
شب بود ، همه در سکوت
یا بگویم، در خانه شاید به خواب
در کنار خیابان
درختی زیبا
برگهای عجیبی دارد
همه سیاه، به رنگ زاغ
می شکند صدا را در اسمان
چشمی نمی تواند بخوابد
یا نمی خواهد بخوابد
در خیال خویش مردی مهربان
در کودکی می دهد او را نگاه
لذتی هست بر لبش اشنا
پیری بر اندامش اشکار شده
خسته، تمام شب جمعه ها را بیدار
اری سنگی به دست
صدا که برهاند کلاغ
ناگه فردی به داد
از طرف دیگر هوار
چه خبر است کرده ای همه را بیدار
من کجا هستم
تو می دانی
در کجا قدم بر میدارم
از دوستی پرسیدم
می گفت: یا در باتلاق هستی یا در روی زمین میدوی و
یا در روز در اسمان ابی پیش خورشید ودر شب در روزگار تاریک در کنار ماه وستاره مینشینی
عده ای بر روی زمین میدوند تا به اخر ان برسند
لبخندی زدم اما او ادامه داد
ان عده که در باتلاق هستند فکر می کنند همه دیوانه اند اخر دنیا همین جاست و
روز به روز دست وپا بیشتر میزنند تا در اخر مدفون می شوند
مه غلیظی باتلاق را گرفته وانها بوستان ها وگلستان ها را نمی بینند
هوای باتلاق نمی گذارد تا انها نسیم سحری بر خاسته از روی شبنم گل را حس کنند
اسمان هم اگر گاه گاهی چشمت را بالا بیندازی می بینی
حال کجایی
گفتم این را که من از تو پرسیدم
لبخندی زد و گفت من که تو را نمشناسم تا بگویم کجایی
این همه سال ما با هم دوست بودیم وحال می گویی من را نمی شناسی دستت درد نکنه
خنده اش گرفت حالا چرا ناراحت می شوی
من اگر در این دنیا فقط خودم را بشناسم هنر کردم
مگر تو مرا می شناسی
پس چی خیال کردی
به نظرت است اگر خوب تلاش کنی شاید خودت را فقط بتوانی بشناسی
گفتم بابا منظورم این است که این کوچه کجا هست
نگاهی به من کرد وگفت این کوچه جایی است برای گذر
خندیدم گفتم شوخی کردم قول می دهم که به حرف هایت فکر کنم
روزی دیگر از او پرسیدم حالا گفتی اسمان باتلاق و زمین اما نگفتی چگونه افرادی در این جاها هستند
باز لبخندی زد وگفت هر کس اگر فکر کند می داند کجا هست کسی نمی تواند خود را گول بزند
در گلدان خانه ی ما شاخه ای خشک شده
گلدان خانه ی ما روزی گلی داشت
گلی سرخ که آری بوی خوشی داشت
گلدان گلی روزی شکست
گل آن غصه اش گرفت و رفت
در کنج خانه ی ما گلدانی است قشنگ
گلی بی بو جنسش ز رنگ
گلدان گلی در کنج حیاط
شاخه ای بی گل برگی بر آن
میروم از خانه به در
نقاشی های کودکی
نقاشی های کودکیم را می زنم آهسته ورق
در آنها همه در کنار هم هستندو دارند لبخند به لب
خانه در گوشه ای لامپ هایش روشن است ودودی بر سقف
خورشید در آسمان است و ابر در حال بارش
گلهایی به زبان کودکی در اطراف درخت سیب
ودر پایین نقش دریایی است پر از ماهی های قرمز
به دیوار نگاه می کنم که پر از تابلو های به قاب گرفته شده
مردی در تنهایی به راه
چشمی در گوشه ی قاب به انتظار
دریا دارد ولی در قایق به هنگام غروب مردی تنها
شادی کو
لبخندی نیست
گل جایگاهی ندارد
رنگ آنها همه تیره
زبان نقاشی های کودکی زیبا تر است می خواهم آنها را بگیرم قاب